من انشام خوبه خودمم رمان مینویسم
صدای خنده و شادی همه جارو فرا گرفته بود..همه چیز آرام بود اما در دل یک کودک هیاهو و غوغا بیداد میکرد گویا که دلش شور میزد!!کمی بعد انفجار موشک ها بود که زندگی و چهارچوب های حیات را از بین برد کودک نمیتوانست این صحنه را تماشا کند به خاطر همین به حالت جنین وار در گوشه ای پناه گرفت..شانه هایش از شدت هق هق میلرزید نمی دانست چه قدر زمان گذشت اما تا سرش را به اطراف برگرداند..لاله های خونین همه جارو فرا گرفته بود بغضش را به زور قورت داد و با صدایی که از ته چاه می آمد لب زد مامان مامان !!اما دریغ از پاسخی آوای شکستن قلبش به وضوح دیده می شد با آژیر بسیار بدی با توان قدرت خودش را محکم به دیوار کوبید دیگر نمی دانست که چه در انتظارش بود آینده ای دلنشین یا...حالا در زندگی بچه فقط این خاطر ثبت شده و در هر زمان تداعی می شد!!